اگه زورم میرسید دست می انداختم گردن استاد وخفه اش میکردم.ساعت سه بعد از ظهر به خاطر این کچل،موندم دانشگاه ودارم شُر شر عرق میریزم.مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده بود اما این آقا میخواست نونش حلال باشه وبه زور بره تو بهشت.ترانه با آرنج به بازوم زد.با حرص نگاهش کردم:دستمو شکوندی! چته؟
انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند:همه چیم میزونه؟
-آره خبر مرگت
ترانه یه دختر لاغر 19 ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز ودرشت وموهای فر(البته موقت)خرمایی.فوق العاده شیک پوش وخوش آرایش.با اینکه قدش از من بلندتر بود وبه یک متر وهفتاد میرسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند میپوشیدو با این کارش قدش از من که همیشه اسپورت پام میکردم یه سروگردن میزد بالا. با50% پسرهای دانشگاه رفیق بود.البته دله نبودا !! بر اساس منفعتش رفیق میشد.من نمیدونم وقتی استاد یه مرد کچل وخپله.دانشجوها هم همه دخترن واسه چی هر دقیقه از من میپرسه میزونه یا نه!
با دلخوری گفت: مگه نگفتی میزونم!
از فکر بیرون اومدم:چرا گفتم.چطور؟
با لبخند لوسی گفت: پس واسه چی زوم کردی روم؟
چشمهامو خمار کردم وبا عشوه گفتم: میخوام بخورمت هلو
خودشو بیشتر لوس کرد وبا لحن حاوی اعتمادبه نفس گفت:از همون اولش هم معلوم بود بهم نظر داری..
ابروهامو تو هم کردم:خفه شو بابا. نِی قلیون.
خودم خنده ام گرفت با این لفظ حسابی زدم تو بُرجَکش.احساس کردم کلاس ساکت شده به استاد نگاه کردم که با غضب به ما دوتا زُل زده بود.تا دید دارم نگاهش میکنم گفت: ان شاء الله تموم شد دیگه؟!
همه دخترا به سمت ما برگشتن.بدون حرفی فقط نگاه کردم.ترانه پیش دستی کرد:ببخشید استاد ادامه بدید.
سری از روی تاسف تکون داد ودوباره شروع کرد به سخنرانی.
بالاخره یه ربع به پنج از بس التماس کردیم رضایت داد که بریم.به محض خروج راهمو به سمت راه پله کج کردم،ترانه دستمو گرفت:کجا عطیقه؟
-عطیقه خودتی.یعنی چی کجا،خب بریم دیگه!
دستشو به سمت صورتش گرفت وگفت:با این قیافه؟
منظورش این بود که بریم سرویس بهداشتی تا خانوم تجدید آرایش کنن.با خواهش گفتم:به خدا خوشکلی ترانه.همه چیت خوبه.
چشماشو که مثل چشای گربه بود نازک کرد:خواهش مهناز جونم.قول میدم یکی دودقیقه بیشتر طول نکشه.
ودستمو گرفت وبه سمت سرویس بهداشتی کشوند.من هم با غرغر گفتم:آره جون عمه ات!کمتر از یه ساعت شد اسممو عوض میکنم.
دروباز کرد ودوتایی با هم وارد شدیم.ماشالله مثل اینکه یه وعده کلاس هم اینجا برگزار میشد.انگار همه بچه ها به خاطر اومدن به اینجا داشتن یه ساعت التماس استادو میکردن. ترانه خندید وگفت:حالا میخوای اسمتو چی بذاری؟
-چی؟
کیفشو به دستم داد:حواست کجاست؟میگم اگه زودتر از یه ساعت آماده بشم اسمتو چی میذاری؟!
درحالی که نگاهم به دخترهای دیگه بود:میزارم سپهر رسولی.
با صدای بلند خندید وگفت:خیلی باحال میشه معلومه بهش فکرمیکنیا نه!
قیافه امو ترش میکنم واُغ میزنم.باز میخنده وکیف لوازم آرایشش رو درمیاره.
سپهر رسولی ... بی خیال ارزش توضیح دادن هم نداره. پَد پنککم رو در میارم وفقط زیر چشامو میکشم و رژم رو تجدید میکنم. میشینم روی نیمکت ومنتظر عروس خانوم میشم.ابتدا دور چشمشو تمیز کرد وبعد مشغول کشیدن خط چشم ومداد مشکی ونقره ای و همه مُخَلفاتِ ممکن که به چشم مربوطه.چه اعصابی داره این! حالا واجب بود حرف هم بزنه: کیوان میگه رنگ روشن بهم نمیاد.راست میگه؟
دستمو روی صورتم گذاشته بودم واز بین انگشت شصت واشاره ام نگاهش میکردم.با علامت سر حرف کیوانِ دیلاق رو تایید کردم.نگاهشو ازم گرفت:هردوتون غلط کردین.حسودیتون میشه پسرها به من نگاه کنن.
پشت چشمشو کشید وبعد نوبت دنباله اش بود.ادامه داد: میگم به نظر تو با فرشید برم مهمونی کلاسم بیشتر حفظ میشه یا کیوان؟
با اینکه فرشید خوش تیپ تر بود اما از لج ترانه گفتم: کیوان.
-خاک تو سر سلیقه ات مهناز. حیف فرشید نیس؟
یهو جیغ کشید.کُفری گفتم:چی شد؟
با لوس بازی دستمالی برداشت: یکی نشدن.تابه تا شد.(روشو به طرفم کرد)نه؟!
تابلو دنباله های خط چشمش تابه تا بود اما حوصله ام سررفته بود گفتم:نه خوبه.
چشماشو گرد کرد یه نگاه به آینه انداخت ودوباره به من: مگه چشمای تو کجه دختر؟! به این ضایعی!
وشروع کرد به پاک کردن.با کلافگی گفتم:ترانه من ساعت هفت بلیط دارم.توروخدا زود تر.
-اوووه.حالا کو تا هفت؟
-باید برم خوابگاه وسایلامو جمع کنم یا نه؟
-امروز تو چته؟ بی حوصله ایا!
سرمو به طرف راست خم کردمو دستمو تکیه گاهش: اصلاً دوست ندارم تنها سوار اتوبوس شم.وقتی نسرین هم باشه بیشتر حال میده.
روشو به سمتم کرد:خوب شد؟
-آره بابا خوبه.
جواب داد: بی خیال.نشستی بلوتوثتو روشن کن تا خونه حالشو ببر.
خم شد ورژ گونه اش رو برداشت.جواب دادم:که فیلمهای مبتذل بگیرم!
چشماشو تنگ کرد:آخ بمیرم که تو چقدر هم از این دست فیلمها بدت میاد!!
دوتایی باهم خندیدیم.
پرسیدم: راستی مهمونی کجا قراره بری؟!
لبخند زد وگوشه چشمی نگاه کرد:دیدم نپرسیدی شک کردم.آخه مهناز وبی تفاوتی!!!
ادامه داد: شاهین پسرخاله ام از لندن اومده.میخواد مهمونی بده اونم فقط به دوستاش من رو هم دعوت کرده وگفته با "بوی فِرندَم" برم(زیر لب گفت) بد بخت خارج ندیده.
این بچه اصلاً واسش فرقی نمیکرد،حتی غیبت فک وفامیلاشم میگفت.جواب دادم: چشمتون روشن! تو ترم تابستون برمیداری؟
فوراً جواب داد: نه بابا حوصله داری! تو این وحش گرما کی اعصاب درس وکلاس داره!
حالا نوبت موهاش بود که مرتبشون کنه.پرسید:توچی؟
-بذار ببینم این ترم چه میکنم.ترم پیشو که گند زدم.
ساعت پنج وربع شده بود یعنی ما نیم ساعت بود که اینجا بودیم.دستشویی هی پر وخالی می شد اما ترانه همچنان پای ثابت آینه بود.با عصبانیت گفتم:ترانه بس کن دیگه!
دویید به سمت کیفش: ببخشد ببخشید.رژمو بزنم بریم.
رژ لبش رو هم زد ودوتایی خارج شدیم.کیفشو رو دستش جابجا کرد: خب خانوم رسولی برنامه چیه؟
با عصبانیت گفتم:رسولی وزهرمار! بار آخرت باشه ها.
با صدای بلند خندید. کامیار که از بچه های ترم بالایی بود وبرحسب اتفاق ترانه جان با ایشون هم رفاقت کوتاه مدتی رو پشت سر گذاشته بودن. با صدای کشداری رو به ترانه گفت:جوووون!
بدون اینکه بهش توجهی کنیم از کنارش رد شدیم.با کنایه گفتم:چی شد!!! سرد برخورد کردی؟
قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه مهره سوخته است.واسم نفعی نداره
این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی میرفتیم!
خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده.
با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟
-خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم
نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری دارم.(توی دلم به این حرفم خندیدم)
میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 7-8 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب داد: بله؟
-سلام.خوبی؟ کجایی؟
-سلام.سالن
-داری چیکار میکنی؟
صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم.
خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟
-هیچی.کی میای؟
-ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟
-همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت.
-باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟
صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده.
با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟
- الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان.
با تعجب گفتم: بابا چی ؟
- باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم.
همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون.
این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟
- از اولش هم نداشتیم.خدافظ
و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی(سرپرست)اومد: بله؟
-باز کن.مهناز ناصری ام.
خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا -که من طبقه بالایی بودم- نه روبروی در بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم.
الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو داد وپرسید: ساعت چند میری؟
-شیش ونیم.
-پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم.
از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟
از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟
خندیدم وگفتم:پسرکُش؟
باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟
ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟!
زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟
قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی.
بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی.
خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه افتادیم.
الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه سمت خونه راهی شدم...
پدرم مکانیک بود وبا من 18 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم16 سال بزرگتر بود.فکرکنم با این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 160 وزنم هم بالای شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 365 روز سال مامان وبابا 360 روز باهم قهر بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون طرد شده بودن.
-بیا دخترم نون وپنیر
از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی نمیخورم
- دستهام تمیزه ها!
لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم.
قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه ِ تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای رو بهم گفت:دانشجویی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟
یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم.
از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم.
پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی.
نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟
شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟
به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم.
...
دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد!
اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم.
نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟
حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم.
لامپها خاموش بود.از مهران تشکر کردمو به اتاقم اومدم.با دیدن منظره روبروم اومدم بیرون.مهران هنوز توی هال بود انگار توقع داشت که برگردم.با تعجب گفتم: چرا مامان تو اتاق منه؟
خندید: مثل اینکه طلاق گرفته ها!! توقع که نداری هنوز اتاقهاشون یکی باشه.
این حرفو زد وبه اتاق خودش رفت.بله من با مادرم هم اتاقی شده بودم.یه تخت دیگه هم روبه روی تخت من سمت دیگه اتاق بود ومادرم اونجا خوابیده بود.من نمیدونم این دیگه چه مسخره بازیه!!
فقط مانتومو درآوردم وخزیدم زیر پتو وخوابم برد.
[
فصل دوم:
شیشه رو پایین دادم وهوای مطبوع صبحگاهی تابستونی رو داخل ریه هام کردم.آقا کسرا با خشکی تمام گفت: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین!
درهمون حالت با لبخند گفتم: هوای به این گرمی سرما کجا بوده!
انگار گوشهاش کر بود چون دوباره حرفشو با همون لحن تکرار کرد مثل نواری که به عقب برگشته باشه: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین!
انگار حرف زدن با این تانکر بی فایده بود.شیشه رو دادم بالا وتکیه دادم.تو این یکساله که دانشجو بودم تابحال بابلسر نیومده بودم.این اولین بار بود زیاد به محله ها آشنایی نداشتم.کنجکاوی هم به خرج نمیدادم که اسم خیابون وکوچه حفظ کنم.اصراری هم به دونستن بیشتر نیست هر وقت خواستم برم بیرون با زهرا تماس میگیرم.
رو به کسرا پرسیدم: شما با خانوم شریفی نسبتی دارین؟
جوابی نشنیدم.با خودم گفتم نکنه کره یاگوشهاش سنگینه!.شونه هامو بالا انداختم وبه بیرون خیره شدم. به گوشی زهرا پیام دادم: این یارو کَره؟
جواب داد: کسرا رومیگی؟ نه بابا کلاً کم حرف میزنه.
وارد یه کوچه شدیم که اون ته مَها سبزی چشم نواز دریا دیده میشد.کوچه سنگ وخاکی بود وباریک ، احساس میکردم اگه کسرا واسه یه لحظه تعادلش رو از دست بده آینه بغل های ماشین اسقاطیش به دیوار میخورن وکنده میشن.تقریباً وسطهای کوچه کمی گشادتر میشد هنوز تا ته کوچه کلی راه بود.توی همین قسمت گشادتر یه دربزرگ وسنگین شبیه در قلعه بود آدم از دیدن بیرونش وحشت میکرد خدا داخلشو ختم به خیر کنه.کسرا تندی از ماشین پرید پایین ودروبازکرد.سرمو همون داخل ماشین خم کردمو از شیشه جلو سعی کردم داخلو دید بزنم اما زیاد موفق نشدم.چند دقیقه ای گذشت وکسرا سروکله اش پیدا شد نشست پشت فرمون وآهسته داخل حیاط شدیم.استرسی که میشم ته دلم خالی میشه وپیچ میخوره.با دیدن منظره باغ روی صندلی عقب ماشین یخ میزنم.یه باغ خیلی بزرگ زیبا ولی وهم انگیز مثلاً تابستونه اما کلی برگ خشک شده روی زمینه انگار سالها پاییزو بهار با هم مخلوط شده بودن وکسی دست به سر وروی باغ نکشیده بود. درِ سمت من توسط کسرا باز شد: بفرمایین خانوم ناصری.
به خودم اومدم واز جام کنده شدم بدون اینکه به کسرا نگاه کنم در حالی که چشم میچرخوندم تا زیبایی باغ رو توی یه نگاه تجزیه وتحلیل کنم گفتم: ممنون .
یه استخر خیلی بزرگ درست وسط حیاط بود که توش لجن بسته بود وروش کلی برگ بود یه عمارت بزرگ وقدیمی سر دیگه باغ بود که با جایی که من ایستاده بودم فاصله زیادی داشت.ویه ساختمون نسبتاً نوساز وکوچکتر هم همین ابتدا وجود داشت به غیر از محوطه کوچکی جلوی هر ساختمون و اطراف استخر سرتاسر باغ پر بود از درختان کاج.احساس کردم کسی پشت پنجره اتاق زیر شیروانی عمارت قدیمی ایستاده وقتی متوجه نگاه من شد از پنجره فاصله گرفت.رو به کسرا گفتم: کسی اونجا زندگی میکنه؟
کسرا با سردی جواب داد: نه.
وقبل از اینکه ادامه حرفمو بزنم با تحکم گفت: لطفاً در مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین.
خیلی بهم برخورد تصمیم گرفتم اصلاً با این مرد خشن همکلام نشم.جلوجلو به سمت ساختمون نوساز راه میرفت.سرمو به سمت تراس گرفتم.پیرزنی خوش استایل عصا به دست با مَنِشی شاهانه ونگاهی مغرور به من زل زده بود بی اخیار در حین راه رفتن سرمو به نشونه سلام تکون دادم و از زیر تراس رد شدیم ودیگه ندیدم جواب سلاممو داد یا نه!
البته ساختمون نوساز که میگم همچین تازه ونو نبود! نسبت به عمارت ته باغ تازه بود واِلا این هم دست کم از زیرخاکی نداشت.
رمان